نتایج جستجو برای عبارت :

آن یکی خر داشت پالانش نبود.!

در دنیای بزرگتر ها دیگر خبری از هفت سنگ نبود
دیگر صدای سوک سوک قایم شدن زیر تخت نبود
دیگر خبری از دفتر نقاشی و مداد رنگی نبود
دیگر شوق تعطیلی در یک روز برفی نبود
دیگر داغ شدن پاها از بازی فوتبال نبود
دیگر شوق گرفتن عیدی بعد هر سال نبود
دیگر خبری از کتاب های تن تن و قهرمان بازی نبود
دیگر خبری از کل کل بچه ها سر قرمز و آبی نبود
دیگر خبری از سر زدن  و زنگ زدن و گل خشکیده داخل نامه نبود
دیگر پشت سرم رفیق و هم بازی که نه حتی سایه ام نبود
دیگر زندگی ام ب
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
سال ها طی شد و دل، زائرِ محبوب نبوداین همه سال نشستن به دعا خوب نبودنه غم قحطی و نان داشت، نه داغ پیریجز غم دوری یوسف، غم یعقوب نبودهرچه گشتم عملی هدیه به آقام کنمبین بار عملم، توشه ی مرغوب نبودحاجت از چشم ترم خواند و دعایم فرمودگرچه حاجت به دلم مانده‌ و مکتوب نبوداز ازل سینه ی زهرایی ما انجز به آقای نجف، ملحق و منسوب نبودنکند راه حرم، راه نجف، بسته شودسال ها بود دلم این همه آشوب نبودچشم خشکید
کاش که این ساده دل عاشق و رسوا نبودکاش که چشمان تو این همه زیبا نبودکاش رها میشدم از غم دلدادگیصورت آن آشنا این همه بیتا نبودگرد جهان گشتم و غیر تو ام خواست نیستکاش که لبهای تو شککر و حلوا نبودگفتمش این راز و از خون جگر ها که رفتگفت که اسرار عشق حل معما نبود
چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولی هنوز پا بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولی دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بی‌اجازه‌ی پدر، بلند. وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچه‌هات را به مرزها فروخت 
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجله‌های خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید 
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پای‌بندِ تن نبود
توی واژه‌نامه جای جنگ،
صندلی عقب نشسته بود، دقیقا پشت سر من. از صندلی جلو کج شده بودم و داشتم باهاش حرف می‌زدم. صورتش پیدا نبود و حرفی نمی‌زد. انگار فقط منتظر بود به مقصد برسیم تا پیاده شود و حرف‌های من را گوش نمی‌داد. پس از چند دقیقه وقتی فهمیدم به من گوش نمی‌دهد بی‌خیال شدم. نفسم را در سینه حبس کردم و پوف بلندی کشیدم. سرم را به مشت دست راستم تکیه دادم. بیرون را نگاه کردم. سیاهی بود. چیزی پیدا نبود. چهره‌اش یادم نیامد. یک لحظه ترسیدم که نباشد. چرخیدم که او را در صندل
او ظالم بود 
دیگر شُده بود عادت ما
دیگر جایِ شکایتی انگار نبود
در بین مردم فقط به اندازه ی حرف و حدیثی جای داشت و نقل غیبتها 
 
کم کم، کم کم
زندگی که جریان داشت
بُرد با خودش به دنبال جریانِ .نبودن 
 
. و دیگر واقعا نبود
هیچ حسی هم انگار نبود و انگار مینمود به نبودن نیز
انگار
 
عِـــشق 
 
شده است طعمه ی حرف
حرفِ دوست داشتن 
و انگاری از هوس
 
 
.ادامه دارد
او ظالم بود
و عشق سکوت کرد به حُرمتش 
برای بقایی انفرادی 
اما
فقط بقاء
 
   او بهان
از غم خبری نبود اگر عشق نبوددل بود ولی چه سود اگر عشق نبود
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بوداین دایره کبود اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی راعکس چه کسی زدود اگر عشق نبود
در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش استاز این همه دل چه سود اگر عشق نبود
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانیتکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود
از قیصر امین پور
 
به عشق نوجوانی اعتقاد دارید؟؟؟
به سیم و زر چه حاجت بود؟! از این‌ها فراتر داشتپر از خورشید بود آری نگاهی کیمیاگر داشتن از بی حجابی‌ها سر تسلیم افکندندولی کنزالحیا از چادر خود تاج بر سر داشتبزرگان عرب را یک به‌ یک دیروز پس میزد که این دوشیزه فکر خواستگاری از پیمبر داشتزمانی که همه خورشید را تکذیب می‌کردندخدیجه چشم‌های مصطفی را خوب باور داشتمیان قوم خود شأن و مقام او فراوان بودولی نزد پیمبر عزتی چندین برابر داشت نماز اولش را با علی پشت پیمبر خواندشکوه این سه تن باهم ه
صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه. 
گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم. 
فردا کنکور داره. دخترعمه. 
اصلا نمی‌دونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمی‌دونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دل‌پیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت می‌شورن.
شاید امسال بالاخره ی
داستان آموزنده 
 
مردی در زمینی مشغول زراعت  بود و زمین بزرگی را تصاحب شده بود. فردی طمع کار و حیله گر هر روز بر  مزرعه مرد کشاورز نظری می داشت و هر چند وقت بر سر زمین با هم به جدال می پرداختند .
مرد طمع کار به آنچه که می داشت هیچ گاه قانع نبود . جدال او نه تنها با مرد کشاورز می بود . بلکه با دیگر اهالی  ده که کنار ملک او املاکی داشتند هم به جنگ و دعوا می انجامید و  از او راضی نبودند . 
او اب و املاک زیادی را در ده تصرف کرده بود و در هر همسایگی املاک خ
رمان پرتقال خونی بد نبود . در همین حد بگم که بد نبود .
یه جاهایی هم ضایع بازی داشت!
اینکه بهرنگ تو سن 9 سالگی آزمون قبولی سمپاد و نمونه داد!!! والا تاجایی که من یادمه سال اخر ابتدایی این آزمونو میدن نه سوم ابتدایی!!!!!
و دوم اینکه میگفت تو کشورای اروپایی یا حالا خارج :/ خرابکاریای سگ ها تو خیابونا زیاده!!! :/ بخدا ما همچین چیزی تاحالا رویت نکردیم نمیدونم اینارو از کجا میگن!
به هرحال .
بدنبود
امروز رازی به من گفته شد.رازی که سال­ها از آن گذشته بود و رازی که دیگر مثل قبل گرم نبود.
سوزان نبود.
زننده نبود.
اما هنوز هم رازی­ست که باید مخفی شود.به خوبی و با دقت.تنها میان آدم­های مورد اعتماد.
متاسفانه شما میان آن­ها نیستید و هرگز این راز را نخواهید فهمید.
محل کارم عوض شده و در محل کار جدیدی مشغول شدم. در محل قبلی و همچنین در محل جدید اتفاقات و بهانه های زیادی برای نوشتن دارم که انشاالله در رابطشون خواهم نوشت.
یکی از اصلی ترین موضوع ها نبود دستورالعمل ها و فرایندهای مستنده که متاسفانه هم در محل کار قدیمی وجود داشت و هم در محل جدید وجود داره. نبود مستندات باعث شده که شروع کنیم اولاً به مستندسازی وضع موجود و ثانیاً برای کارهای مختلف دستورالعما و رویه و فرایند و . تدوین کنیم.
ادامه مطلب
من اصلا عصر جدید را ندیده بودم. فقط تکه هایی از آواز های پارسا را شنیده بودم. امشب اما . به پهنای صورت گریه کردم پای اجرای خانم عبادی. اشک، از چهره ام به موهایم چکه کرد و دست آخر، با موهایی خیس از جایم بلند شدم. بابا اگر نبود، مامان اگر نبود، خواهر اگر نبود با بلند ترین صدای ممکن زار می زدم! 
نوجوون که بودم.کسایی بودن که دوسم داشتن.یادمه.وقتی سفر میرفتیم.عمه.شوهرعمه.بچه هاشون.دوسم داشتن.:)شوهرعمه هم بعضی وقتا بداخلاق میشد.ینی.دوسم نداشت؟.نمیدونم.یه نفر تو دنیا.بهم ثابت کرد دوسم داره.هرچند کم.براش مهمم.اون قلب دومشو بهم داد.طلسم محافظت برام ساخت.حتی تولدمو فراموش نکرد و خواست بیاد پیشم.اون.اون خیلی مهربونه باهام.ولی من خستش کردم.بازم.دلخورم ازش.قرار نبود خسته شه و ترکم کنه.قرار نبود بگه خستم ازت.قرار ن
بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او ه
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
میدونی از الان تا اخر دنیا من بیشتر دوستت دارم:) 
بیشترِ بیشتر
و پریشب خوابت رو دیدم و چقدر عین پشت گوشی حامی بودی :) و مهربون .
اما اخر خواب من بودم که باید انتخاب میکردم برم و بخاطر تو رفتم با چشمان اشک الود و بغض. 
کاش دنیای ما اینطوری نبود و لازم نبود جدا شیم 
اما دلم بهم میگه ما یروزی همو میبینیم بی شک 
باید ببینیم .!! میدونم که اتفاق میفته عزیز دل من:) 
اگه زندگی قبلیی وجود داشت شک ندارم ما نسبت خونی داشتیم:)
چندین روز بود که منتظر بودم تا همدیگر را ببینیم. دیر رسید. سابقه‌ی دیر رسیدن داشت. من از دستش دلخور بودم. دلیلش هم این بود که علیرغم هماهنگی و نزدیک بودن محل قرار به خانه‌اش، 40 دقیقه منتظرش ماندم. توافق کردیم که برویم پارک. نشستیم و حرف زدیم. به غیر از باسن بازیگر زن در سریال دارک، همه چیز را برایش تعریف کردم. در انتها حق را به من داد و پذیرفت. راه حلی نبود به جز پایان. سکوت مرگباری بین ما در جریان بود. نفس می‌کشیدیم و به دوردست خیره بودیم. پرسی
کجا می‌توانست برود ؟ کجا گُم می‌شد ؟ پیدا نبود . کسی نمی‌دانست . کسی به کسی نبود . مردم به خود بودند . هرکس دچار خود ، سر در گریبان خود داشت . دیده نمی‌شدند . هیچکس دیده نمی‌شد . پنداری اهالی زمینج در لایه‌ای از یخ خشک پنهان بودند . تنها خشکه‌ سرمای سمج و تمام نشدنی بود که کوچه های کج و کوله‌ی زمینج را پُر می‌کرد .
جای خالی سلوچ ( محمود دولت‌آبادی )
از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 
آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.
بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه.
در ابتدای امر بگم اگر می خواهیم فیلم را دانلود کنید روی لینک دانلود فیلم شاه کش کلیک نمایید 
نقد و بررسی فیلم دیدنی شاه کش:
از نظر من این فیلم حداقل استاندارهای سینمایی را داشت و مهناز افشار ستاره ی سینما خوب توانست در این فیلم خود را نشان دهد.
از نقطه نظر یک سینماگر ارائه ی فیلمهای اینچنینی از این جهت که فضای متفاوتی را معرفی می کنند حائز اهمت بسیاری است.
کولاک و مه شدید و تصویر برداری در این فضا ما را با برخی چیزهای دیگر پیوند می دهد.
فیلم سی
بخش خون:دیدن بیمار با طحال بزرگ تر از حد.دیدن تومورها و سرطان هایی که همه میدانیم خیلی باقی نمیماند.
بخش ریه:دیدن پیرمردی که پایش ادم داشت و زیاد رو به راه نبود و زخم هم داشت و رزیدنتی که جواب پس دادن به اتند برایش مهم تر از بیمار بود
بخش قلب:سی سی یو و مریض هایی که سخت نفس میکشیدند و رزیدنت بی سوادِ علفی.سه پیرمرد بامزه در بخش که خوش اخلاق بودند و اهل حال!
بسم الله مهربون :)
کیس امروز برای امتحان یه مریضی بود که کلی علائم مختلف داشت! یعنی یه جوری بود که دلم میخواست به جای جواب برای استاد بنویسم، واقعا همچین کیسی چطوری زنده ست اصن :| وجود خارجی داره جدا؟ :| انقدر که علائم و درد داشت!
تهش من که نفهمیدم چشه ولی خیلی با اعتماد به نفس ده تایی تشخیص افتراقی براش نوشتم d;
طوری ناراحتم که قشنگ میل به خودکشی دارم تو این نبود اینترنت.امروز به دوستی میگفتم حس میکنم چیز مهمیو از دست دادم.و منتظرم که دوباره به دستش بیارم.ولی این به دست آوردنه دست خودم نیست متاسفانه.و همین موضوع انگیزه ی انجام خیلی از کارهارو از من گرفته.
با تمام این ناراحتیهای عمیقم.این نبود اینترنت برام یک مزیت داره.اینکه منو از دنیای آدمی که تحقیرم کرد دور میکنه.از تمام دنیاش.و هر روز دارم نسبت بهش بی خیال تر میشم.و این اتفاق خوبیه. 
می
عکسشو دیدم با یک چهره نا آشنا.حس کردم دیگه نمیشناسمش.با ظاهری مغایر با تفکرات قبلیش.هرچند که آدم باید هرطوری که دوست داره زندگی کنه اما امیدوارم از اون چیزی که بوده خیلی دور نشه و به خاطر تجربه تلخ زندگیش یک آدم دیگه نشه.اتفاقای بد ممکنه تو زندگی هممون رخ بده فقط باید دعا کنیم خدا تنهامون نذاره.
یک بار بهم گفت تو خیلی وقته منو نمیشناسی.منم گفتم آره.قبلا میشناختمت اما الان دیگه نمیشناسمت.توی نگاهش معصومیت نبود.شیطنت ناخوشایندی بود که داشت معص
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
کتاب عشق به روایت مرزهانویسنده: م برهانی نیا

میساء به قول کیهان دیوانه نبود. به دیوانگی نیاز نداشت برای عادت کردن به او.به اندازه عمق سبز چشمان نافذش دلیل داشت برای آوردن؛ شاید دلایلش در محکمه احساسات زمخت و مردانه‌ی کیهان قابل قبول نبود، ولی در نظر دختری که یک نمه قلبش بر عقلش می‌چربید، در ذهنش دلایلی داشت که با آن حتی می‌شد خدا را هم اثبات کرد.چرا دیوانه‌ی موجود صداکلفتی که صدایش به لطافت کت‌های مخملش بود، نباشد؟! مرد مغروری که همه ا
سلام سلاممن اوووومدم دوباره‌ اما اینبار با یه عالمه حال خوووب
اغلب اینجا از ناراحتیام و دغدغه هام مینوشتم 
ولی امشب اومدن از حال خوبم بعد از مدتها بنویسم
من خیلی خوبم 
این مدت خیلی طولانی درگیر غول بزرگ ایده آل گرایی شده بودم که داشت نابودم می‌کرد و اگر استادم نبود و به دادم نمی‌رسید معلوم نبود تا کی و کجا این حال بد رو با خودم میبردم
خداروشکر واقعآ 
این مدت خیلی خیلی کم میام بیان بیشتر اینستام و مینویسم
بچه‌هایی که دوست دارن کامنت خصوصی
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
#شهریار
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
تو که از اول هم هیچ نبودی و هیچ کجا نبودی ریز ریز رفتی، ریز ریز هم نیومده بودی، اصلا هیچوقت نیومده بودی و فقط من می دونم رفتن کسی که هیچوقت نیومده یعنی چی. سرابی بودی که هیچوقت نجوشیدی و تو که اصلا نبودی از اولین راهابی که گیر آوردی سرازیر شدی و ریختی تو اون گذشته پر از لجن. می فهمیدم داری می ری، بعد یکسال دوباره موهامو اتو می کردم، خط چشم نمی کشیدم ماسک نمی ذاشتم، میفهمیدم تو که هیچوقت نبودی داری می ری و دیگه کسی مشت نمی زد توی دلم، می ترسیدم
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 
اینجا آمدم، گِل بود و گِار. گُل و گُلستان به بار آوردم.
بسم الله الرحمن الرحیم
 
شهید شاهرخ ضرغام فرزند صدرالدین متولد ۱٣٢٨/۱۰/۱ شهر تهران
کسی که در ٣۱ سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از کودکی
با بدن درشت و پهلوانی اش، خلق و خوی پهلوانان را داشت. از 
دشمن ظالم و یار مظلوم بود. در دوازده سالگی پدر خود را از دست
داد. در جوانی بخاطر هیکل درشت اش به سراغ ورزش کشتی رفت
قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی
کشتی فرنگی و. از عناوینی بود که نشان از موفقیت شاهرخ در
ورزش کشتی داشت. اما
دریا آرام بود
کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود
ملوان کشتی فردی نبود جز
هرمز
پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی
بیش از پنجاه سرباز
صدوبیست خدمه
و هزاران نوع جنس و کالا 
در کشتی بود
.
روزها و شب ها در راه بودند
بدون هیچ مشکلی 
اما آن روز فرق داشت
دریا بسیار آرام بود
خدمه از این آرامی خوشحال بودند
به شادی وقت می گذراندند 
یک نفر 
برروی مجسمه سر اسبی که جلوی کشتی بود
نشسته بود
بدون حرکت
به پایین و دوردست ها می نگریست
خدم
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتی از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتی نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
کاش حال خراب مثل لباس کثیف بود ، میدونستی که تهش با شستن خوب میشه .‌ کاش میشد مثل موهای چرب که هرروز به خاطرش میریم حموم کاش میشد این حال بد رو با حموم رفتن ، با شستنش از بین برد . چیه این آدمیزاد ، چقدر عجیبه وغریبه‌.‌ چقدر عجیبه از حالی که دم به دقیقه تغییر میکنه و چقدر غریبه ، تو جایی که زندگی میکنه ، با کسایی که زندگی میکنه و حتی گاهی با خودش ، چقدر غریبه . 
دوست داشتم مینوشتم از چیزای باحال و حال خوب کن ولی نیست .چیزای خوبی وجود نداره ، حداقل
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :میدونی زشت ترین
ادامه مطلب
             
با اینکه درست مثل کتاب نبود ولی انگار کتاب رو یه بار برای مرور ورق زدم و با اینکه بازیگر اوه، اوه ی ذهنِ من نبود اما باهاش ارتباط برقرار کردم و دوستش داشتم. فقط کاش بازیگر نقش سونیا یکی دیگه بود!
شنیدن یهویی کلمات فارسی میون دیالوگ های سوئدی هم خیلی جالب بود فقط یه خرده مصنوعی به نظر می رسید و اینکه فلش بک ها خیلی خوب بود چون عموما من چندان باهاشون ارتباط نمی گیرم ولی تو این فیلم حس خوبی داشت و می دونید اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبا
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود اگر ذهن آیینه خالی نبود اگر عادت عابران بی‌خیالی نبود اگر گوش سنگین این کوچه‌ها فقط یک نفس می‌توانست طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد اگر آسمان می‌توانست، یک‌ریز شبی چشم‌های درشت تو را جای شبنم ببارد اگر رد پای نگاه تو را باد و باران از این کوچه‌ها آب و جارو نمی‌کرد اگر قلک کودکی لحظه‌ها را پس انداز می‌کرد اگر آسمان سفره‌ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز
یه عده ای هم هستند که طوری رفتار می کنند که همه جز خودشون احمق به نظر بیان 
فکر می کنند فقط خودشون توانایی انجام یه کاری رو دارند و بقیه همیشه باید نیازمندشون باشند 
فقط خودشون دانای کل هستند و بقیه هیچی نمی فهمند 
کافیه یه بار بدون گفتن بهشون خودتون مشغول به کار بشید و می بینید که نه تنها طرف بهتر از شما نبود و چه بسا داشت فقط به نفع خودش کارهارو پیش می برد 
به جای کمک فقط داشت ازتون استفاده می کرد 
و اون لحظه که دستشون رو می کنی چقدر خوبه !
امروز نوبت آنتروگرافی داشتم
اسفند ماه وقت گرفتم و 26خرداد بهم وقت دادن
دکتر گفت دردهایی که دارم دلیلش باید مشخص بشه. 
این سه ماه خیلی استرس روم بود. 
دوتا احتمال وجود داشت، سرطان یا هر توده شکمی، و کرون
یک روز قبل باید از خوردن غذا اجتناب کنم، پور pegبخورم که شکمم خالی خالی باشه
همه کارهارو کردم ،یه امپول باید میگرفتم که تو دفترچه بیمم نوشته بود
اومدم برم امپول و بگیرم دیدم دفترچه بیمم نیست!!!! آب شده بود رفته بود زیر زمین
تمام خونه و زندگی و ز
ایا حسین بن علی علیه السلام برای فسق حاکم (یزید) سر و سرباز و سردار خود را فدا کرد؟
پس چرا امام سجاد و امام باقر دربرابر ظلم امویان سکوت کردند مگر نبود عبدالملک مروان که سوگند میخورد من شراب میخورم وهرکس مرا به تقوا دعوت کند او را گردن میزنم؟مگر نبود که هشام اموی کعبه را قرق میکرد و با کنیزکان خود روی سقف کعبه گناه میکرد؟
و مگر نبود مهدی عباسی که گاهی به زبان شعر میگفت:یعقوب وسخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش(منظور یعقوب بن داود وزیر
اگر زندگی این همه جادو نداشت؟ اگر شاخهٔ نوجوانهٔ امروز، فردا شکوفه نمی‌داد؟ اگر آسمان آفتابی یکباره ابری نمی‌شد؟ اگر شهر باران‌زده و طوفان‌دیده، پر از پروانه‌های رنگی نمی‌شد؟ اگر بعد از سکوت و غم، صدا و ساز و خنده نبود؟ اگر پسِ هیاهوی عاشقی، آرامش و قرار نبود؟ اگر بعد از تکرار و تمرین، مهارت و دانایی نبود؟. زندگی به گذرِ خیال‌انگیزش زیباست.
فرشته‌های کوچک عشق، من، کی سبکی بال‌هایتان را حس می‌کنم؟
ما بچه بودیم .
بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت .
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب 
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی.
اما چشممون گشنه نبود.
 
یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود .
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی .
زنش، زن خوبی بود .
آبگوشت مشتی بار میذاشت و
ادامه مطلب
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
باغبان شب. نوشته‌ی جاناتان آکسیِر‌. ترجمه‌ی ثمین نبی‌پور. کتابی که به‌سختی خوندمش اما نه چون متن و قصه‌ی حوصله‌سربری داشت که به‌خاطر نبود میز بود! هیچ‌وقت این ساخته‌ی دست بشر براتون مهم بوده؟ احتمالاً، ولی نه به‌اندازه‌ی من. میز، صندلی، تخت: خلاصه و سبک زندگی من که نبود هرکدوم‌شون مجموعه‌ای از دردهای وحشتناک رو به دنبال داره. همون‌طور که در دوروز گذشته فلج بودم و پاها و کمر و پشتم می‌خواستن هرچه بیشتر بهم ثابت کنن که چیزی جز یه مشت
لیلا نشسته بود لبه ی تختخوابش. پاهایش را روی هم انداخته بود؛ راست را روی چپ. پای راست داشت از شدت تکان های عصبی و هزار بار در ثانیه ای، کنده می شد. خودخوری می کرد. خودش را سرزنش می کرد. با خودش بحث می کرد. خودش را دعوا می کرد. اما آرام نمی شد. دل که بی قرار بود، سر جایش نبود. معشوق که نبود. کسی هم حرفش را نمی فهمید. کسی نبود که معتمدش باشد، حتی برای یک حرف ساده. حرفهایش کوه شده بودند، سنگینی می کردند روی روحش. دردی سخت تر از حرفهای ناگفته ی تلمبار شده
«روم»
در ابتدای قرن بیست میلادی بر باقیمانده روم جنگهایی صورت داده شد تا دیگر « روم اسلامی » نباشد. دو جنگ ویرانگری که عثمانی یا همان ترکان و به تعبیر صحیح « روم » در گرداب آن افتاد؛ همان دو جنگ بین‌الملل بود. روم در جنگ بین‌الملل اول رسما حضور داشت ولی در انتهای جنگ دوم بین‌الملل صدمات فراوانی خورد. روم دیگر آن روم نبود ، سالها در جنگهای عقیدتی _مذهبی _ دینی بسر برده بود و از این لحاظ ید طولایی داشت ولی فرسایش امری حتمی ست. 
روم دیگر ، آن رومی
آیا تا کنون رهبری فرقه از خود پرسیده در زمانی که کشور نیاز به کمک مردمش
داشت و در آن زمان که اکثر جوانان راهی جبهه های جنگ شدند این خلق قهرمان
کجا بودند یا نه چرا رو در روی کشورشان ایستادند؟ مگر نام گروه آنان
سازمان مجاهدین خلق ایران نبود ! اگر این فرقه ماهیت ایرانی دارد و خود را
خلق قهرمان ایران معرفی می کند چرا در هیچ چالشی پشت سر مردم کشورش نبود
بلکه همین مردم بیشترین ضربات را از همین خلق قهرمان دیده اند .
خداحافظ تو.
با اینکه هنوزم.
خداحافظ تو 
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه.
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو
قرارمون نبود تنها تنها بری تو
قرارمون نبود بی تو بمونم
قرارمون نبود فاصله باشه
قرارمون نبود بی تو بخونم
خداحافظ تو
خداحافظ تو 
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو.
سالها پیش که برق نبود حس خوبی داشتیم . خاطره ها بسیار جذاب تر و رویایی تر بود  با نور فانوس درس می خواندیم , مشق می نوشتیم  با چراغ طوری به استقبال گلهای زعفران می رفتیم وقتی از دور دست ها نوری به چشم می خورد خبری از دوست رفیق و یا میهمانی بود . نور زیبای چراغ طوری در بزم میهمانی ها عروسی ها و تعزیه خوانی ها بسیار ماندگار و دل انگیز بود  وقتی نورش کم میشد پمپ کوچکی داشت که با چند تلمبه به روشناییش می افزود . چراغ بادی بهترین یار و یاور در دل تاریکی
عادت داشت هر روز صبح با نوازش من از خواب بیدار شود
خب من هم بی دلیل دوستش نداشتم
او هر طلوع به دیدارم می‌آمد و با سلامش به من درخشش بیشتری می‌داد
شاید اگر نبود من هم مجبور بودم مانند دوستانم صورتم را پشت حجاب ابرها بپوشانم تا کسی چهره بی رمقم را نبیند
شاید اگر او نبود من به این مهربانی نبودم شاید
و چه تصویر وحشتناکی
نه من نمی‌خواهم به کسی آسیب برسانم
اما حقیقت دارد
اگر او نبود من تبدیل به یک قاتل بیرحم میشدم
که تشعشعات خشمم را بر زندگی آرام م
معبود من
روزگاری ک در خیالم رنگ ها تمیزو دست نخورده بودند برایت شبانه روز از رنگین کمان مینوشتم,از زلال قلب های روان در دستم
از نگاه سبز تو
از دوست داشتن های بی چون وچرا
قرار نبود سنگ روی سنگ بندنباشد!
قرار نبود روزگار مارا حواله ی هندوانه ی سر بسته کند.
 
هر آنچه بوده برام با ارزشه. اما هر چه نگاه کردم امیدی نبود‌. تقاطع مشترکی نبود. آخرین خرده تکه ها رو هم ریختم دور. از وجودم. اگر تونسته باشم. و این قطعا پایان خطه.
 
+واقعا چبه این بشر؟ آدمی از شناخت خودش هم عاجزه .
++ خدایا. نکنه یه روز حس کنم انسانِ درستی نیستم؟
افطاری خونه عمو دعوت بودیم
نزدیکای افطار بود و من و چنتا از دخترا تو حیاط بودیم
دختر کوچیکه عمو اومد ترشی ببره
همینجور که داشت تو ی ظرف گنده ترشی میریخت وسطا ی چند تیکه هم میخورد
و همینطور که داشت میخورد می گفت: بچه ها حواسم نبود تو آشپزخونه داشتم سیب زمینی سرخ کرده میخوردم
گفتم: سارا ترشی اگر باطل نمیکنه به ما هم بده 
تازه فهمید داره چیکار میکنه :)))
دیگه نگم براتون پرید رو شلنگ آب و شستن دهن و .
فکر کنم 15 سالی گذشته از اون روز
شایدم بیشتر .
۱۶۴- لایق صحبت خشتگان را چو طلب باشد و قوت نبود   گرتو بیداد کنی شرط مروت نبود ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی     آنچه در مذهب اصحاب طریقت نبود خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق       تیره آن دل که درو شمع محبت نبود دلت … لایق صحبت – خـستگان را چـو طلـب باشد وقوت نبود – غزل ۱۹۹ – ۱۶۴
منبع : فالگیر
یاس از ایران خارج شد و در همان روزهای اول کنسرت هایی را در کانادا داشت ولی برخلاف محبوبیت زیادی که داشت کنسرتش آنقدر که لایقش بود نبود. البته این سخنانی است که کسانی که دلخوشی از یاس ندارند در شبکه های اجتماعی منتشر می کنند ولی در هر صورت لایق پاسخ هستند.
ادامه مطلب
گلبرگ‌های خشک شده‌ی گلی که بهم داده بود رو ریختم کشو آخری. هر وقت بازش می‌کنم که تخته نقاشیم رو بردارم چشمم میفته بهش و یاد اون صبح قشنگی میفتم که دل تو دلم نبود برای دیدنش و قلبم تند تند میزد. چشم‌هاش داشت می‌خندید و روی کیفش گل قرمزی دلبری می‌کرد 
راز میگویم و من سرزده و حیرانمباده عشق به من داد از آن عطشانم
فاش شد این که دو بال از سر جودش بخشیدحالیا میروم و در دو جهان پر رانم
سیر آفاق و عدم هر قدمش آگاهیستاو دمی داد که در رقص و طرب سییالم
گفت صوفی مگر این باده ی انگور نبودگفتم این باده نبودست در این بادیه من میدانم
دیشب واقعا حالم خوب نبود. هنوزم حالم خوب نیست. نوشتن راجع بهش برای این نبود که بخوام مثلا خودمو نشون بدم یا ترحم کسیو جلب کنم. من فقط بی اندازه ناراحت بودم. دیگه اینجا هم نگم؟؟؟ اینجا که تمام زندگیم تو زیرو بمش هست؟ همیشه که همه چی خوب نیست. منم حالم همیشه خوب نیست. تازه تقصیر من نبود. هیچکس منو نمیفهمه :((( دلم میخواد دیگه تنها باشم اون حس مزخرف تنهایی بهتر از تو جمع بودنه :((( بگذریم. برم کار کنم. منو دور کنه از این فکرو خیالا. 
بابا می گفت: بچه بودیم خیلی چیزا رو درست یادمون ندادن. مثلا توی کتاب درسی مدرسه مراحل کشت محصول رو میگفتن: کاشت، داشت، برداشت. کاشت و برداشت رو دیده بودیم و می فهمیدیم ولی " داشت" رو درک نمیکردیم. بزرگ شدیم، تجربه ی زندگی بهمون یاد داد، مهم ترین مرحله، همون " داشت " بود. 
 
ماها خیلی فرصت های مهم زندگی رو سر همین مرحله از دست میدیم. یه کاری رو شروع میکنیم، قدم سخت اول رو بر میداریم، با کلی رنج بستری فراهم میکنیم و دونه ای رو می کاریم، اما چون خوب ب
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته!پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.بز به
زهرای بابا سلام
 
همان روزهای اولی که از پیش ما رفته بودی خواب دیدم انگار عالم برزخ یا تشبیهی از آن بود. باز هم خودم ناظر بودم و جزئی از آنجا نبودم. بیانش سخت است  ولی سعی می کنم توصیفش کنم.
 
جایی بود شبیه یک ایستگاه مترو.یک طبقه.آجر سفالهای کوچک البته فکر می کنم. انگار همه داشتند به سوی آن می رفتند.از همه طرف به سمت مرکز می رفتند. مثل شعاع های نوری یا مثل یک قاچ بزرگ از یک دایره که همه به سمت در ساختمان که مرکزش بود می رفتند. همه راه می رفتند ولی ا
دوشنبه 18 آذرهم رفت.
صبح بازم بارون بود اینبار خیلی خفیف تر از طول هفته. خوابم زیاد نبود. بجای چایی صبح دمنوش زیره مال دیشبو خوردم که در کمال ناباوری منو سر حال نگه داشت. بخش عالی بود یه بیمارستان تازه ساخت با کلی امکانات در حد استاندارد نرمال جهانی خودمونم تعجب کردیم. استادم اونی که فکر می کردیم نبود اما خیلی استاد خوبی گیرمون اومد. مارو دو قسمت تقسیم کردن که دو واحد جدا بریم و در عین حال فقط همون یه استاد بالاسرمون بود واسه همین کلی وقت اضافه
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبود
یکی بود که الآن نیست ، میدونم نگران نیست
اما من حالم بده ، توو قلبم ضربان نیست
رفتی و تنهایی یقمو گرفت
دنیا شاید ازت حقمو گرفت
نیستی و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه
صفر ضربدر هر چی بشه بازم میشه صفر
نردبون بودم که واست پله شدم
حالا برگشتی میگی که ازت زلّه شدم
تقصیرِ منه پَر و بالت دادم
پریدن بلد نبودی خودم یادت دادم
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبو
اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست؛
مرد نبود بلکه یک زن بود . «بانو آسیه»
اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد؛
مرد نبود . بلکه یک زن بود . «بانو هاجر»
اولین کسی که مبارک ترین آب روی زمین (زمزم) نوشید؛
مرد نبود . بلکه یک زن بود . «هاجر خاتون»
اولین کسی که به محمد مصطفی(ص) ایمان آورد؛
مرد نبود . بلکه یک زن بود . «بانو خدیجه»
اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد؛
یک مرد نبود . بلکه یک زن بود . «بانو سمیه»
اولین
من از سپاه راضی هستم، و به هیچ وجه نظرم از شما برنمی‌گردد. اگر سپاه نبود، کشور هم نبود. ۲۹ مرداد ۱۳۵۸
إنی راض عن عمل حرس الثوره و لن اغیر رایی فیکم ابداً، فلو لم یکن حرس الثوره، لماکانت البلاد ۲۶ رمضان ۱۳۹۹
I am pleased with the #Guard_Corps, and I will never show disfavor toward them. If there did not exist the Guard Corps, there would not exist a country either. 20 August 1979
             
 
           
سریال سرنوشت (ایمان) رو دیدین؟! ماجرای این سریال درست برعکس اونه ؛) دکتر هو که یک پزشک طب سوزنی در چوسانه بر اثر یک اتفاقی سر از سئول درمیاره! (دکتر هو یکی از شخصیت های تاریخی کره است).
از اون سریال هایی نبود که به وجدم بیاره و شگفت زده ام کنه؛ تقریبا خوب بود! عاشقانه اش چندان پر رنگ نبود، طنزش کم بود، بعضی سکانس ها خیلی کشدار بود، قسمت اولش خوب نبود اما نکات جالبی داشت مثلا همین که کنار یک بیمارستان پزشکی مدرن یه بیمارستان طب سنتی هم
 
           
سریال سرنوشت (ایمان) رو دیدین؟! ماجرای این سریال درست برعکس اونه ؛) دکتر هو که یک پزشک طب سوزنی در چوسانه بر اثر یک اتفاقی سر از سئول درمیاره! (دکتر هو یکی از شخصیت های تاریخی کره است).
از اون سریال هایی نبود که به وجدم بیاره و شگفت زده ام کنه؛ تقریبا خوب بود! عاشقانه اش چندان پر رنگ نبود، طنزش کم بود، بعضی سکانس ها خیلی کشدار بود، قسمت اولش خوب نبود اما نکات جالبی داشت مثلا همین که کنار یک بیمارستان پزشکی مدرن یه بیمارستان طب سنتی هم
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 

تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 

اینجا آمدم، گِل بود و گِار. گُل و گُلستان به بار آوردم
ساعت نه شب بود . از خانواده خواستگار هنوز خبری نبود ‌. طاقت پدر جان طاق شده بود ، رو به مادر کرد و گفت : شاید نمی خواهند بیایند . حدود ساعت ۱۰ بود که بالاخره خواستگار ها آمدند ؛ از چهره پدر داماد چیزی معلوم نبود اما معلوم بود که مادر داماد دلش راضی به این وصلت نیست . خواهر داماد را هم اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد . آقا جان کلی از کمالات عروس خانم گفت  . مادر جان هم چشم به گل های فرش دوخته بود تا از نگاه های سنگین خواهر و مادر داماد در امان بماند ؛
برای اولین بار در زندگیم برای خونه ی بابام رفتم نونوایی:)))
یاد اون خاطره مشهورم افتاده بودم معلوم نبود کدوم از شاطر ها همون آدم نا متعادلی بود که اون خاطره رو برام درست کرد! جا داشت پیداش میکردم پخخخخخخ کنم بهش، اما خب نمیشد!!!!
6 چیزی که باید درباره بی‌حسی اپیدورال برای تسکین درد زایمان بدانید.
ساعت ۳ صبح است، و من از یک تماس تلفنی بیدار می‌شوم و مرا از دو مورد پذیرش جدید آگاه می‌کند. یک فنجان قهوه بیمارستانی را تنفس می‌کنم که دعا می‌کنم در حقیقت دم این شیفت کار شود، در حالی که من از اتاق اسمم پایین می‌روم. همان طور که از پیچ جاده دور می‌شوم، صدای جیغ primeval را می‌شنوم که از واحد به گوش می‌رسد و سرعت من را تند می‌کند. براساس ناله‌های درد، انتظار دارم وقتی در اتاق
«تابوت‌های دست‌ساز» اثر ترومن کاپوتی.
این کتاب، گزارش مجموعه‌ای از قتل‌های زنجیره‌ای و واقعیه که خود نویسنده در جریان وقوع اون‌ها بوده و شرحش رو به صورت گزارش به نگارش درآورده.
این ماجرا کاملا واقعیه و نمیشه مثل داستان‌های جنایی نویسنده‌هایی مثل آگاتا کریستی، ازش انتظار غافل‌گیری‌های عجیب و غریب داشت. ولی همه چیز توی کتاب بسیار هنرمندانه و زیبا توصیف شده.
ترجمه‌ی کتاب ترجمه‌ی خوبی نبود. قبلا ترجمه‌های خوبی رو از بهرنگ رجبی خونده
اولین presentation پروفشنال زندگی‌ام امروز بود. عالی نبود. بد نبود. یکی از بچه‌ها را دعوت کرده بودم. دوتایشان خودشان را دعوت کردند. اما ده دقیقه قبل از شروع ارائه یک گروه بزرگ از بچه‌های نجوم آمدن! یکی از پروفسورها هم آمده بود. بخیر گذشت. میتوانست بدتر باشد. سوال پرسیدند و بد نبود. باقی حضار از رشته‌های دیگر ساینس بودند و خطری نداشتند :) بعد از ارائه رفتیم و پوستر جو را دیدیم. از جو کنار پوسترش عکس گرفتیم. 
حالا اینجام. روز یادبود رئیس قبلی دانشگاه ا
الان واقعا ایمان اوردم تنها کادوی تولدم بهت کادوم بودم. کاموم چی بود؟
هیچی!
 ابجیم رفته بود اردو. مامانم هم بیمارستان بستری بود. بابام هم همراهش بود.منم یک روز و نیم خونه تنها بودم در سکوت بدون نق و دعوا و غر و لجبازی.
#یکی نیست بگه نونت نبود اب نبود اینستا بستنت چی بود اخه
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
واقعا مهم نبود که ما چه انتظاری از زندگی داشتیم بلکه مهم این بود که زندگی چه انتظاری از ما داشت .او اختیاری بر میزان رنجی که می کشید نداشت و نمی دانست چه زمانی از اتاق های گاز اعدام اسرا سر در بیاورد یا جسدش کنار جاده رها شود اما واکنش درونی ای که به این رنج ها نشان می داد در اختیار خودش بود 
کتاب اناربانوی من
نویسنده: عاطفه خزلی
 
دلش، ذهنش، تمام روح و تنش آرامش می‌خواست
و آرامش فقط در آغوش یک نفر خلاصه می‌شد.
کسی که به اندازه‌ی تمام عالم دوستش داشت. نه!
فقط دوست داشتن ساده و از سر نیاز نبود.
فقط عادت خواستن و خواسته شدن نبود!
یک حس لعنتی عاشقانه و عارفانه این میان بود
که هر دو را به هم وصل می‌کرد.
وقتی به کسی ایمان بیاوری، وقتی شب و روز در فکر او باشی،
وقتی تمام جسمش با تو یکی شود، می‌شود همین حس لعنتی! سپیده می‌خواست دوباره و هز
وسایلم رو جمع کردم که برم حمام، اطلاع دادن که آب گرم قطع شده! بعد از اون حدود ۲ روز آب گرم خوابگاه قطع بود، از کلاس بر می‌گشتیم و آبی برای حمام رفتن نبود، از پیاده‌روی می‌اومدیم و آب نبود، کلاس داشتیم و آب نبود، لباس کثیف داشتیم و آبی برای شستن نبود!امروز صبح اطلاع دادن که آب گرم وصل شده ، زیر دوش آب گرم ایستاده بودم و فکر می‌کردم به اینکه همین آب گرمی که حداکثر ۲ روز ازش بی‌بهره بودم هم عجب نعمت بزرگیه، همین آب گرمی که همیشه در دسترس بود اما
مرتضی طالقانی در سال ۱۲۷۴ قمری در روستای دیزان طالقان به دنیا آمد. پدرش مولی آقا جان طالقانی بود. وی در همان‌جا زندگی کرد و به شبانی مشغول بود. او بعد از چهل سالگی و در پی یک تحویل روحی تحصیل را آغاز کرد. ابتدا در یک مکتب محلی خواندن و نوشتن را آموخت سپس در تهران مقدمات و سطح را به پایان رساند. سپس برای تحصیلات عالی به اصفهان و آنگاه نجف مهاجرت کرد و با حضور در درس محقق خراسانی به اجتهاد رسید. وی در روز اول محرم سال ۱۳۶۳ قمری برابر ۶ دی ۱۳۲۲ در ۸۹
 
 
  حال و روز خوبی نداشتم کسی دورم نبود  همه افراد زندگیم شبیه سایه از کنارم رد می شدن نه دنیا نه ادماش وجود خارجی داشتن توی دنیایه دیگه که خیالم بود حداقل ادماش واقعی بودن  دلم واسه دیدن زندگی لک زده بود اما کسی نبود زندگی نبود داشتم داغون تر می شدم خیال زندگی کردن نداشتم اما ناگهان دو نفر وارد زندگیم شدن زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد رویی که من رو از گِل در اورد اون دوتا شدن نجات من امید دو باره زندگی کردنم همه چیه من زندگیم دوستام ادمای د
آخه یک ساعت و نیم طول کشید! 
منم که عرقو! یعنی چنان عرق می کنم که هر کی ندونه زیر آفتاب بیل میزدم! عرق رفت تو چشمم و سوززززوند عرق رفت تو دهنم و رسما مزه نمک اومد! :| 
هیچی دیگه رفتم حموم بعدش 
آهان لازم که نیست بگم که مامان نبود که تونستم جاروبرقی بکشم هوم؟ 
خیییییییییییییلی آشغال داشت خیلی زیاد :/ 
اذانه 
مدتی که کلا فعال نبودم در واقع کلا زندگیم فعال نبود
به هم ریختگی هایی داشتم
مشکلی نبود
بهم ریختگی بود
رفع شده خداروشکر

خداروشکر هنوز بیشتر از نصف ماه رمضان مونده و وقت هست استفاده کنم از این فرصت خونه بودنم
ببخشید کامنت دادید و جواب ندادم
امیدوارم از این جا به بعد برنامه ها عالی پیش بره
به امید خدا
سنجابه شروع کرد به دویدن
یکدفه ایستاد بعد دوباره دوید بعد دوباره ایستاد
کمی اطرافش را دید یکم آروم آروم حرکت کرد بعد نیم خیز شد کمی به اطراف نگاه کرد دوباره دوید. 
یکدفعه دورش تاریک شد باز ادامه داد تا یکدفعه زیر پاش خالی شد.
چشماش را آروم بست کمی گذشت حرکت ادامه داشت
اما او نبود که اراده به حرکت کردن کرده بود بلکه شاید وجود او و اراده بر انتخاب های گذشته او بود که بر ادامه حرکت او تداوم بخشیده بود
اما این حرکت تا کجا و کی ادامه داشت .
و اینج
یک روزی از ما خواهند پرسید چه شد؟! آن وقت جواب خواهیم داد و خواهند داد که ما دلمان می خواست هدف وسیله را توجیه کند بنابراین برای خودمان راه گریزها و تبصره های دینی ایجاد کردیم.
دروغ گناه بود اما وقتی به هدفمان کمکی می کرد چه اشکالی داشت! 
افراط و تفریط درست نبود اما راه بهتری بلد نبودیم! 
خرس خیاط ولو شده‌بود روی حصیرش و کتاب «چطور دوخته‌هایمان را زیبا، دوز کنیم» می‌خواند. کتاب به نکاتی اشاره کرده بود که هیچ وقت به مغز خرس خیاط خطور نکرده‌بود و حتی از کنار کله‌اش هم اتفاقی عبور نکرده‌بود. حیرت زده از روش‌های بریدن و دوختن، می‌خواند و حواسش به خوراک روی اجاق نبود. 
نزدیکی‌های ظهر بود و خوراک که آشِ عسل بود، قل‌قل‌کنان با محتویاتش می‌جوشید و در قابلمه بالا و پایین پران، سرِ خوراک داد می‌زد: یواش‌تر! از کت و کول افتادم.
خ
چسبید! خیلی هم چسبید! فوتبال را می‌گویم! فوتبالی که با تیم مضیف العتبه العلویه بازی کردیم! بالاخره پچ‌پچ‌ها و کری‌خوانی‌های داخل مطبخ کار خودش را کرد و ما را به مستطیل سبز فوتبال رساند! فوتبالی که پرشور بود ولی پرحاشیه نبود! جنجالی بود ولی کل‌کلی نبود! رقابت بود ولی حسادت نبود! فوتبالی که می‌توانستی اتحاد و همبستگی، عشق و صفا بین دو کشور را نه‌تنها ببینی بلکه لمس کنی!
 خواب دیدم.
آشفته بودم از اینکه حتی توی خوابم هم تو را باید شریک شوم.
تو را قایم می کردم و همه را پس می زدم.
 
پ.ن:
خوب شد کسی توی خوابم نبود تا یادم بیاورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که.، خوب شد کسی نبود تا یادم بیاورد وگرنه حتما دق می کردم.
وقتی کُلّی جای کرسی را گرفتدر قدیم دسترسی به منابع انرژی از قبیل سوخت های فسیلی ، برق و گاز کمتر بود و مردم در مناطق دور دست و محروم بخصوص در روستاها انرژی گرمایی را از آتش و هیزم تامین می کردند . تهیه غذا پخت نان و تامین انرژی گرمایشی از موارد‌ استفاده از این سوخت بود .لذا مردم در نبود امکانات از خاک و گل با طرح های ابتکاری وسیله هایی متناسب‌ با نیاز خود می ساختند که دیگدان ، تنور و کُلّی از جمله سازه های سنتی مردم اسفاد در بخش موضوع مورد بحث م
توی دریاااایی از کتاب و جزوه و لباس و اسباب‌بازی و شلوغی و آشغال(:/) غرق شده‌م.
۴۱ تب کروم همزمان باز دارم که هر کدوم یه موضوعِ مربوط به این رشته‌ است که گوگل کردم که شاید این تو مصاحبه بیادااا! 
آخه دخترم نونت نبود، آبت نبود، این همه تغییر رشته‌ت واسه چی بود؟ :/
+مرتبط
فکرش را بکنید اگر خیار نبود سالاد شیرازی هم نبود و اگر سالاد شیرازی نبود لوبیا‌پلو و کلی از غذاهای خوشمزه دیگر هم صفایی نداشتند. بعد از گوجه فرنگی، کلم و پیاز، خیار یکی از اصلی‌ترین سبزیجاتی است که در سرتاسر جهان کشت می‌شود.
این میوه - سبزی سرشار از مواد مغذی مختلف مانند لیگنان‌ها و فلاوونوئیدها می‌باشد. این ترکیبات خواص آنتی‌اکسیدانی، ضد التهابی و ضدسرطانی دارند. در این مقاله می‌خواهیم بیشتر راجع به فواید خیار صحبت کنیم. لطفاً با ما هم
نشستم در دفتر رومه. زیر کولر. روی میزی که یک شیشه از فلان گیاهی که نمی‌دانم چیست رویش هست. موسم روی رومه‌ای‌ست که داستانی از من در آن چاپ شده. صدای کیبورد می‌آید. صدای یک موسیقی آرام از دور می‌آید. گاهی صدای بحث این و آن بر سر فلان خبر می‌آید. آدم‌های اینجا را کم و بیش می‌شناسم. برایشان نوشته‌ام. قبل‌ترها از دور با آنها مکاتبه داشته‌ام. یک کارت خبرنگاری جشنواره فیلم کودک و نوجوان الان توی کیفم هست. بوی سیگار می‌آید. بوی میوه. بوی عطر
من یه دوستی دارم که سنش بالای چهل سال شد و ازدواج کرد و میخوام داستانش رو براتون تعریف بکنم و یک نقدی هم هست به دختران و پسرانی که راحت درباره سن ازدواج نظر میدن و به جوان 27 ساله هم میگن تو سنی نداری! (اتفاقا به نظر من 27 ساله هم زیاده) به 40 ساله هم میگن تو سنت کمه هنوز! به 35 ساله هم میگن تو هنوز جوانی! بگذریم!
این دوست من تا 41 سالگی زندگی مجردی خیلی شادی داشت، وضع مالیش زیاد مناسب نبود، میگفت دوست دارم ازدواج بکنم ولی خب شرایطش زیاد خوب نبود از خوا
بهتر نبود این لباس صورتی بیمارستان ها سایز بندی داشت؟
خیلی داغون شده تیپم
دارم توی لباسه گم میشم
فعلا بخش اورژانس بستری شدم،اوضاع انقدر خنده داره
خانوم روبروییم نشسته داره تخمه میشکنه :)))
 البته منتظر جواب ازمایش خون هستم
دکتر گفت باس خون تزریق بشه بهم
حسن بن علی صلوات الله علیهما برای مردم سخنرانی کرد و فرمود  ای مردم بشما خبر دهم از حال برادریکه داشتم که در نظرم از همه مردم بزدگتر بود بالا تربن چیزی که  اورا در نظرم بزرگ کرده بود پستی وحقارت دنیا در نظر او بود او تسلط شکم خارج شده بودچیزی راکه نداشت و نمیخوآست و چون پبدا مبکرد روب نمینمود از تسلط فرج خود هم خارج شده بود از اینرو عقل و رایش سبکی  نمیکردنادانی بر او تسلطی نداشت از ابنرو دست خویش جز بجانب شخص با اطمینان و برای. سود دراز نمیکر
موضوع از اونجایی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و به خونه بخت رفت و به شهر دیگه ای رفتن.
(ما با هم خیلی صمیمی بودیم و کوچکترین مسئله ای نبود که بینمون مخفی بمونه)
من تا قبل از اون خیلی برونگرا بودم حتی یه دوست صمیمی داشتم که از قضا با هم در یک موسسه کار میکردیم و راجع به هر موضوع یا اتفاق ریزو درشتی با هم کلی حرف میزدیم و نظراتمونو میگفتیم.
بعد از رفتن خواهرم چون کسی نبود که زیاد باهاش حرف بزنم کم کم از اون برونگرایی فاصله گرفتم و سخت تر راجع به موض
همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.
میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.
گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت ف
همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.
میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.
گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت ف
در روزی که فناوری در آموزش و پرورش چندان پر رنگ نبود ، برخورد با مدارک مدارس یک فرایند وقت گیر بود. همیشه تعداد زیادی مقاله در میز همه وجود داشت و معلمان نمی توانند هیچ یک از اسناد و مدارک را که به شکل کاغذ بود ویرایش کنند.
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها